#رنگ_خوراکی ashpazi ashpazi.20 iranianfood «آرامش ،لذت، خدا» آشپزی آشپزی-20 آشپزی_های_طلبه آشپزی_۲۰ آشپزی۲۰ آموزش_آشپزی_از_پایه «ادویه مرغ» اربعین «اربعین،کربلا، جامانده ها» اشپزی اشپزی_۲۰ امام امام_زمان انواع_خامه «باسم کربلایی» «تحلیل نهضت عاشورای حسینی» جامبو جامبو_شلز حجاب،عفت حلوا خامه خامه_قنادی خدا،توکل خدای_من خورش_فسنجان خورشت_فسنجان دلتنگ_کربلا دلتنگی دلنوشته_۲۰ رنگ_قنادی رنگ_های_خوراکی شهدا شیرینی «شیرینی پزی» «شیرینی پزی،مسابقه» شیرینی_پزی طلبه_پز قران مسلمان_شیعه مسلمانان وافل پشیمانی،گذشت کاچی کیک_خرمالو گذشت
|
آرشیو برای: "مهر 1397, 24" - "2024-05-17 15:20:53"****************** معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه ها… بیشتر » ********** مسافر تاکسی آهسته روی شانه راننده زد و گفت همین بغل پیاده ميشم. راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد و نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس از جدول کنار خیابان رفت بالا. نزدیک بود که چپ کنه. اما کنار یک مغازه توی پیاده رو متوقف شد. برای چند… بیشتر » ************ پسر بچه شروري اطرافيان خود را با سخنان زشتش ناراحت مي كرد. روزي پدرش جعبه اي پراز ميخ به او داد و گفت : هر بار كه كسي را با حرف هايت نارحت كردي، يكي از اين ميخ هارا به ديوار انبار بكوب. روز اول پسرك بيست ميخ به ديوار كوبيد ، پدر از او خواست… بیشتر » *************** پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستين بار بود كه دريا را مى ديد و تا آن وقت رنجهاى دريانوردى را نديده بود، از ترس به گريه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او… بیشتر » ************** دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود. دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و… بیشتر » **************** دو برادر و یک نجار دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند. یک روز صبح در خانه برادر… بیشتر » **************** روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد. خلیفه گفت: مرا پندی بده! بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟ گفت:… صد دینار طلا. پرسید:… بیشتر » |
آخرین نظرات