علامه امینی میفرمود که: در یک شب جمعه زائر حرم حضرت امیر المؤمنین ـ علیه السلام ـ بودم مشغول زیارت و دعا بودم و از خدا میخواستم به خاطر حضرت امیر ـ ع ـ کتاب «درر السمطین» که در آن زمان کمیاب بود و در تکمیل مباحث کتاب الغدیر نیاز داشتم برای من مهیا کند.
در این زمان یک عرب روستایی برای زیارت حضرت مشرف شد و از ایشان میخواست که حاجت او را برآورده کند و گاوش را که مریض بود شفا دهد.
یک هفته گذشت و من کتاب را پیدا نکردم، بعد از یک هفته دوباره برای زیارت مشرف شدم. از حُسن اتفاق در وقتی که مشغول زیارت بودم، دیدم همان مرد روستایی به حرم مشرف شد و از حضرت تشکر میکرد که حاجت او را برآورده کرده. وقتی من کلام آن مرد را شنیدم محزون شدم چون دیدم امام، حاجت او را برآورده کرده بود، ولی حاجت مرا برآورده نکرده است.
خطاب به حضرت گفتم: جواب این مرد روستایی را دادی و حاجتش را برآورده کردی! و من مدتی است متوسل میشوم به خدا و شما را شفیع قرار میدهم که آن کتاب را برای من مهیا کنید ولی آن کتاب مهیا نشده؛ آیا من کتاب را برای خودم میخواهم؟ یا به خاطر کتاب شما الغدیر؟ گریه کردم و از حرم بیرون آمدم.
آن شب از ناراحتی چیزی نخوردم و خوابیدم. در عالم خواب دیدم مشرف به خدمت حضرت امیر شدهام، حضرت به من فرمود: آن مرد ضعیف الایمان بود و نمیتوانست صبر کند، از خواب بیدار شدم و صبح سرسفره بودم که در زده شد. در را باز کردم، دیدم همسایهای که شغلش بنایی بود داخل شد و سلام کرد، سپس گفت: من خانه جدیدی خریدهام که بزرگتر از این خانه است و بیشتر اساس خانه را به آنجا نقل دادهام، این کتاب را در گوشه خانه پیدا کردم، خانمم گفت: این کتاب به درد شما نمیخورد و شما آن را نمیخوانی آن را به همسایهمان شیخ عبدالحسین امینی هدیه کن شاید او استفاده کند.
من کتاب را گرفتم و غبارش را پاک کردم، دیدم همان کتاب خطی «درر السمطین» است که دنبالش بودم.
در این هنگام بر این نعمت، سجده شکر کردم.
مهدی، لطفی، علامه امینی جرعه نوش الغدیر، ص،۷۵
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات