کارگر شهرداری پشت گاریش نوشته بود: به کارم نخند ، محتاج روزگارم…
نخند…
به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند !
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری ، نخند !
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند ، نخند !
به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند !
به دستان پدرت…
به جارو کردن مادرت…
به راننده ی چاق اتوبوس…
به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سر دارد…
به راننده ی آژانسی که چرت می زند…
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی…
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان…
نخند…
نخند که دنیا ارزشش را ندارد…
که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند:
آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند.
آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند…
بار می برند…
بی خوابی می کشند…
کهنه می پوشند…
جار می زنند…
سرما و گرما را تحمل می کنند…
و گاهی خجالت هم می کشند…
خیلی ساده
هرگز به آدم هایی که تنها پشتیبانشان “خدا"ست، نخند !
آخرین نظرات