**********************
روايتهايي از زندگي «شيخ رجبعلي خياط» از قول حاج محمود كوچكترين پسرش
✔️هميشهدوزانو مينشستند.
✔️پدر هيچوقت به پشتي تكيه نميكردند و هميشه كمي دور از پشتي مينشستند.
✔️ممكن نبود با كسي دست بدهند و دستشان را زودتر از دست او بكشند.
✔️خيلي آرامش داشتند.
✔️هنگام صحبت خنده بربه لب داشتند.
✔️شيخ با بچهها با زباني نرم و مهربان صحبت ميكردند.
✔️يكبار شخصي سفارشي براي پدرم آورد. شيخ اندازه گرفت و گفت 2روز كار ميبرد و اجرت آن 30تومان ميشود ولي وقتي آن شخص براي گرفتن سفارش مراجعه كرد شيخ 10 تومان به او برگرداند و گفت: «فكر ميكردم به اندازه 30تومان زحمت دارد اما يك روز بيشتر كار نبرد و همين 20 تومان كافي است.»
✔️یك جمله معروف داشتند: «هر سوزني كه براي غيرخدا زدم آخر به دست خودم رفت.»
✔️در خانه ما دهها بچه يتيم بزرگ شدند و به ثمر رسيدند. هميشه چندین بچه در حياط خانه ما بازي ميكردند. طوري كه بعضي از همسايهها بالاخره متوجه نشدند كه كدام يك از آنها از خانواده ما نيستند يا بچه يتيم هستند.
✔️براي بچههای يتيم كت و شلوار نو دوختند. اما هيچوقت اين كار را براي من كه پسر ایشان بودم انجام ندادند
✔️يك بار آيتالله شاهآبادی نزد شيخ آمده و گفته بود: «كار ما تربيت روحانيون است اما شيخ آدم ميسازد.»
✔️پدرم يك شب مرا از خواب بيدار كردند، 2 گوني برنج از خانه برداشتيم و بيرون رفتيم. برديم خانه پولدارترين فرد محله مان. صبح آن روز پدر مرا صدا زدند و گفتند: «محمود برو يك چارك برنج نيمدانه و 2 ريال هم روغن دنبه بگير بده به مادرت تا براي ظهر دم پختك درست كند.» آن موقع اين رفتار پدر برايم سنگين و نامفهوم بود. متوجه نميشدم چرا برنجي را كه در منزل داريم به پولدارترين فرد محله ميدهد و خودمان براي ناهار بايد برنج نيمدانه بخريم؟! بعدها فهميدم آن بنده خدا ورشكسته شده بود و روز جمعه مهماني مفصلي در خانه داشت.
♦️«رجبعلي نكوگويان» مشهور به «شيخ رجبعلي خياط» 132سال قبل در شهر تهران به دنيا آمد. از دوران كودكي شيخ اطلاعات زيادي در دست نيست جز اينكه روايت شده است مادرش در زمان بارداري او، يك روز كه ميخواست از غذايي كه پدرش به خانه آورده بود بخورد، فرزند در شكمش پا كوبيده و او احساس كرده كه نبايد آن غذا را بخورد و بعد فهميده كه غذاها حلال نيست.
معاونت فرهنگی
آخرین نظرات