*********************************
پیرمردی بود،که پس از پایان هرروزش
ازدردو ازسختیهایش مینالید،،،
دوستی،ازاوپرسید:این همه دردچیست که ازآن رنجوری،،؟؟
پیرمردگفت:دو بازشکاری دارم،که
باید آنهارا رام کنم،،
دوتا خرگوش هم دارم که بایدمواظب
باشم،بیرون نروند،،
دوتا عقاب هم دارم که بایدآنهارا
هدایت وتربیت کنم،
ماری،هم دارم که آنرا حبس کرده ام
شیری،نیزدارم که همیشه، بایدآنرا
درقفسی آهنین،زندانی کنم،
بیماری نیزدارم که بایدازاومراقبت
کنم،،ودرخدمتش باشم،،
مردگفت:چه میگویی،آیابامن شوخی
میکنی؟ مگرمیشودانسانی اینهمه حیوان را
باهم دریکجا،،جمع کندومراقبت
کند!!؟
پیرمردگفت:شوخی نمیکنم،،اما
حقیقت تلخ ودردناکیست،،
آن دو،*باز*چشمان منند،
که بایدباتلاش وکوشش ازآنهامراقبت
کنم،،
آن دوخرگوش پاهای منند،
که بایدمراقب باشم بسوی گناه
کشیده نشوند،
آن دوعقاب نیز،دستان منند،
که بایدآنهارابه کارکردن،آموزش دهم
تاخرج خودم وخرج دیگربرادران
نیازمندم رامهیاکنم،
آن مار،زبان من است،
که مدام بایدآنرادربندکنم تا مبادا
کلام ناشایستی ازاو،سر بزند،
شیر،قلب من است که باوی همیشه
درنبردم که مبادا،کارهای شروری
ازوی سرزند،
وآن بیمار،جسم وجان من است،
که محتاج هوشیاری،مراقبت و
آگاهی من دارد،
این کارروزانه من است که اینچنین
مرا،رنجور،کرده،وامانم رابریده
معاونت فرهنگی
آخرین نظرات