*****************************
هشت سفره از ضیافتت، جمع شد…
و تو همچنان،
به سفره داری ات، مشغولی.
خسته نشدی…؟ خدا…!
از بس آغوش گشودی و… من، رمیدم!
از بس، بوسه بارانم کردی و…
من ساده از کنار بوسه های بی نظیرت
رد شدم…! از بس، سفره گستردی و…
من به هنر رنگ رنگِ تو، دل ندادم؟
خودم…از خودم خسته ام، خدا!
از قلبی، که
توان دریا شدن ندارد،
از بالهایی، که
جانِ بال زدن ندارد،
از سجده هايي، که
به درآغوش کشیدنت، ختم نمی شود، .
هشت سحر است که؛
زمین را برایم خلوت کرده ای تا مــن،
دست در دست تو… گوشه ای از آسمان را بگیرم و
پرواز کنم….!
امـــــا،
سنگینی روح کوچکــم،
چنان زمین گیرم کــرده، که حتی
هوس پرواز هم،
به سرم نمی افتد…!
چه کنم، محبـــوبم؟
بی تــو همه آسمان هم،
در یک شیشه دربسته، حــبس می شود؛
چه رسد به روح تنــگ من،
که عمريست در چهارچوب بدنم،
حبس شده است! .
امشب برای دریا شدنم،قنوت می گــیرم،
برای رها شدنم از زنجیرهایی،که
پای #دل مرا ســـخت بسته اند. .
تــو؛
تنها گشاینده گره های کور زمینی.
من جز تــو،
هیچ گره گشایی را نمي شناسم.
یک سوال؛ خدا ؛
امشب گره های کوری را که همه عمر،
به پای قلبم زده ام،
باز می کنی؟
#أنا_سائِلُ_الَّذي_أَعطَيتَ
#دلم_حكايتش_يك_بام_و_دو_هواست_گاهي_دلم_در_مشهدُ_گاهي_دلم_در_كربلاست
آخرین نظرات