***************
میانسالی سن عجیبی است!*
مثل نشستن بالای سرسره می ماند.
از پله های آن بالا میروی و برای یک لحظه درآن بالا می نشینی و به سرسره چشم می دوزی. از اینکه پله های پشت سرت را به سلامت بالا آمدی خوشحالی و از شیب تند جلوی رویت کمی نگران؛ در عین حال این سرازیر شدن لذتی دارد که می خواهی انجام دهی. اصلا برای همین به سختی پله ها را بالا آمدی. زندگی همین است. کمی سختی بعد ثبات و بعد هم سرازیری عمر،به سرعت و بدون وقفه.
انگار این روز ها، ساعتها یک حجم خالی اند،چگالی ندارند و تند تند می شود از میانشان عبور کرد و گذشت.
بچه که بودیم روزها کشدار بودند. انگار روز تمام نمی شد، ولی حالا؛ تازه موقع خواب یادت می آید که قرار بود ملافه ها را اتو کنی ،دگمه سرآستین پسرت را بدوزی و….
روزت به سرعت می گذرت و تو کم مانده که از گذرش جا بمانی!
با این همه،سن خوبی است.
درست است نیرو و سرعت عمل گذشته را نداری،حافظه ات کمتر شده وگاهی درد کمر و انگشتها اذیتت می کند ولی در عوض تجربه ات بیشتر شده و همینطور خودآگاهی ات.
دیگر خودت را بهتر می شناسی،بهتر تصمیم می گیری و البته کمی هم خسیس تر شده ای.
البته نه به معنای مادی آن!
دیگر در هدر دادن وقتت خساست به خرج می دهی، چون می دانی در خوشبینانه ترین حالت، باز هم وقت کمی در اختیار داری.در بد اخلاقی یا عصبانیت هم خساست به خرج می دهی چون می دانی که از توان باقیمانده ات کم می کند واز درون تحلیلت می دهد.
می دانی؟ از این پس روزها حتی سریع تر خواهد گذشت. فرصت نگاه ها کم است.
نگاه مهربان به همسر،به فرزندانمان.
گرفتن دستان مهربان همدیگر،
لمس خوشبختی که شاید گاهی اوقات فراموشمان می شود چقدر خوشبختیم.
خوشبختیم که کنار همیم.
هر روز دیده در دیده هم می گشاییم و به فرزندانمان بوسه مهر می زنیم.
بله،همین چیزهای هرروزه خوشبختیمان است.
برای همه مان امیدوارم که در پایین سرسره زندگی خوشبخت باشیم
بعد تر ها
وقتی موهای جو گندمی ات را از پیشانی ات کنار میزنی
و قرص های رنگارنگت را به ضرب آب پایین میدهی
وقتی با کسی که عادت کرده ای به بودنش کنار شومینه ی رنگ و رو رفته ی خانه مینشینی و به جای دوستت دارم، از پادردت شکایت میکنی…
وقتی برای بار هزارم سریالی را تماشا میکنی
وقتی دیگر برایت فرقی نمیکند موهایت سپید باشند یا بلوند! نسکافه ای باشد یا هر رنگ دیگری!
وقتی پسر بزرگترت کادو روز مادر برایت صندلی نماز می آورد
متوجه خواهی شد
که زندگی آنقدر ها ارزش نداشت ؟
که برای به دست آوردن کسی که دوستش داشتی نجنگی!
که برای آرزو هایت تلاش نکنی!
به زودی وارد روزمرگی هایت خواهی شد
به زودی وارد روزی میشوی که آرام و ساکت روی صندلی چوبی قدیمی جهیزیه ات رو به روی پنجره ی خانه نشسته ای و چای مینوشی و همسرت طبق معمول مشغول غر و لند هایش ست!
به زودی متوجه خواهی شد
که چه کلاه بزرگی سرت گذاشت این زندگی!
که هرروزت را به بهانه ی روز بهتر از تو ربود
و تو چه ساده لوح بودی که حرفش را باور کردی!
زندگی تو همین امروز است
همین ساعت
کاری که دوست داری انجام بده!
“**دوستت دارم"را به هرکس که لازم است بگو*
هر از گاهی را با دوستانت بگذران،فارغ از هر فکر
سفر کن…!
بعد تر ها البته متوجه خواهی شد …
ولی …
*زندگی ات را،*
*همین امروز زندگی کن!!!*
آخرین نظرات