***************
مـردی نـزد حکیمـی آمـد و گفـت من چنـد ماهـى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختـر با مادرش زندگى مى کنند . روز و شب #مردان متفاوتى آنجا رفت و آمد دارند
حکیم گفـت شايـد اقوام باشنـد گفـت نه مـن هر روز از پنجـره #نگاه ميکنـم گاه بيـش از ده نفـر متفاوت ميايند بعد از ساعتى ميروند
حکیم گفت کيسه اى بردار براى هر نفر يک سنگ درکيسـه انداز چنـد ماه ديگر با کيسه نزد من آی تا ميزان #گناه ايشان بسنجم
مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد . بعد از چند ماه نزد حکیم آمد و گفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمـارش بيايید.
حکیــم به او گفـت يک کيسـه سنــگ را تـا خانـه من نتوانستـی بیــاوری چگونـه ميخواهـى با بار سنگين گناه نزد #خداوند بروى؟
حالا بـرو و به تعـداد سنـگ هـا حلاليـت بطلـب و #استغفار کن چون آن دو ، همسر و دختـر دانای بـزرگــی هستنـد کـه بـعـد از مـرگ وصـيــت کـرد شاگـردان و دوستـارانــش در کتـابـخانـه ى او به مطالعه بپردازند
اى مرد آنچه ديـدى واقعيـت داشت امـا حقيقت نداشت . همانند تو که در واقعيت مومنی اما در حقيقت #شيطان . امان از قضاوت های ما
آخرین نظرات