مادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود … جعبه ی کادو را که باز کردم ، از خوشحالی بالا و پائین می پریدم و فریاد می زدم … آخ جون آتاری آن روزها هر کسی آتاری نداشت ، تحفه ای بود برای خودش … کارم شده بود صبح تا شب در دست گرفتن دسته ی خلبانی آتاری و هواپیما بازی کردن … مدتی گذشت و من هر روزم را با آتاری بازی کردن شب کردم و هر چه می گذشت بیشتر از قبل دوستش داشتم … خوشحال ترین کودک دنیا بودم تا اینکه یک روز خانه ی یکی از اقوام دعوت شدیم. وارد خانه که شدم چشمم خورد به یک دستگاه جدید که پسر آن خانواده داشت. بهش می گفتند میکرو. آنقدر سرگرم بازی شدیم که زمان فراموش شد … خیلی بهتر از آتاری بود … خیلی … بازی های بیشتری داشت ، دسته ی بازی دکمه های بیشتری داشت … بازی هایش بر عکس آتاری یکنواخت نبود و داستان داشت … تا آخر شب قارچ خور بازی کردم و هواپیمای آتاری را فراموش کرده بودم … به خانه که برگشتیم دیگر نمی توانستم آتاری بازی کنم … دلم را زده بود … دیگر برایم جذاب نبود … مدام آتاری را با میکرو مقایسه می کردم … همش به این فکر می کردم که چرا من نباید میکرو داشته باشم ولی یک بار نشد بگویم چرا من آتاری دارم و دیگران ندارند … امروز که در انباری لای تمام خرت و پرت های قدیمی آتاری م را دیدم فقط به یک چیز فکر کردم … ما قدر داشته هایمان را نمی دانیم … آنقدر درگیر مقایسه کردنشان با دیگران می شویم تا لذتشان از بین برود و دل زده مان کند … داشته های دیگران را چوب می کنیم و می زنیم بر سر خودمان و عزیزانمان به این فکر نمی کنیم داشته های ما شاید رویای خیلی ها باشد … زندگی به من یاد داد مقایسه کردن همه چیز را خراب می کنند
مادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات