****************
زاهدی از مردم کناره گرفت و به بیابان رفت و در محل خلوتی مشغول عبادت شد، و تصمیم گرفت در انزوا و تنهائی به سربرد، و وارد شهر و اجتماع نشود.
او در کنج خلوت عبادت خود عرض می کرد: «خدایا رزق و روزی مرا که قسمت من کرده ای به من برسان» هفت روز گذشت، و هیچ غذائی بدستش نرسید و از شدت گرسنگی نزدیک بود بمیرد،
به خدا عرض کرد: خدایا روزی تقسیم شده مرا به من برسان و گرنه روحم را قبض کن، از جانب خداوند به او تفهیم شد که: به عزّت و جلالم سوگند، رزق و روزی به تو نمی رسانم تا وارد شهر گردی و به نزد مردم بروی.
او ناگزیر شد وارد شهر شد، یکی غذا به او رسانید، دیگری آب و نوشیدنی به او داد، تا سیر و سیراب گردید، او به حکمت الهی آگاهی نداشت در ذهنش خطور کرد که مثلاً چرا مردم به او غذا رساندند، ولی خدا نرسانید و…
از طرف خداوند به او تفهیم شد که آیا تو می خواهی با زهد (ناصحیح خود) حکمت مرا از بین ببرید آیا نمی دانی که من بنده ام را بدست بندگانم روزی می دهم، و این شیوه نزد من محبوبتر است از اینکه بدست قدرتم روزی دهم.
هزار_و_یک_داستان
محمد محمدی اشتهاردی
آخرین نظرات