***************************
از دزد می ترسید ، می ترسید مبادا دزد به خانه اش بزند . می ترسید همه سرمایه و دارایی اش را یک شبه به تاراج ببرند .
برای همین در خانه دزدگیر نصب کرده بود با در های آهنی و قفل های ضد سرقت .
هیچ دزدی جرات نداشت به خانه او قدم بگذارد … .
اما آن شب دزد به سراغش آمد و همه دارایی اش را برد .
و تا صبح نشده همه اهل محل داستان فرار پسر غریبه با دخترش را می دانستند .
دخترم ، ای همه هستی من …
تویی که گوهر تابند و بی مانندی …
خویش را خوار مبین …
ای سراپا الماس …
از حرامی بهراس …
قیمت خود مشکن …
قدر خود را بشناس …
سرکارخانم رخساره زارع - کلاس زکیه 2
آخرین نظرات