داستان کوتاه
🌴در روزگاران قدیم مردی ثروتمند و غنی وجود داشت که با وجود بی نیازی اش از مال و منال دنیا همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروت های دنیا بهره مند بود هیچ گاه شاد و خوشحال دیده نمی شد.
🌴او خدمتکار جوانی داشت که ایمان درونش موج می زد. و همیشه تنها کسی که به او امید به زندگی می داد همین خدمتکار جوان و مومن بود.
🌴روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت: ارباب آیا حقیقت دارد که خداوند پیش از به دنیا آمدن شما این جهان را اداره می کرد؟ او پاسخ داد: بله همین گونه بوده که می گویی…
🌴خدمتکار جوان دوباره پرسید: آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟ ارباب ثروتمند پاسخ داد: بله همینطور خواهد بود…
🌴خدمتکار با لبخندی زیبا بر روی لبانش گفت: پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا اداره کند؟
یا عماد من لا عماد له
آخرین نظرات