***************
زورمندی مکن بر اهل زمین
در زمان های قدیم، حاکم ظالمی بود که هیزم کارگرهای فقیر را به بهای اندک می خرید و آن را به قیمت زیاد به ثروتمندان می فروخت. صاحبدلی از نزدیک او عبور کرد و به او گفت:
ماری تو که هر که بینی بزنی
یا بوم که هر کجا نشینی بکنی
زورت ار پیش می رود با ما
با خداوند غیب دان نرود
زورمندی مکن بر اهل زمین
تا دعایی بر آسمان برود
حاکم ظالم از نصیحت آن صاحبدل، رنجیده خاطر شد و چهره در هم کشید و به او بی اعتنایی کرد، تا اینکه یک شب آتش آشپزخانه به انبار هیزم افتاد و همه دارایی او سوخت و به خاکستر مبدل شد.
از قضای روزگار، همان صاحبدل یک روز از نزد آن حاکم عبور می کرد، شنید حاکم می گوید: نمی دانم این آتش از کجا به سرای من افتاد؟ به او گفت: این آتش از دل فقیران به سرای تو افتاد.(یعنی آه دل تهیدستان رنج دیده، خرمن هستی تو را بر باد داد.)
حکایتهای_گلستان_سعدی
آخرین نظرات