**************
پسر بچه ای بچهای بود كه اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبهای میخ به او داد و گفت :
” هربار كه عصبانی میشوی باید یك میخ به دیوار بكوبی.”
●روز اول، پسر بچه 37 میخ به دیوار كوبید. طی چند هفته بعد، همان طور كه یاد میگرفت چگونه عصبانیتش را كنترل كند، تعداد میخ های كوبیده شده به دیوار كمتر میشد.
●او فهمید كه كنترل عصبانیتش آسانتر از كوبیدن میخ ها به دیوار است …
بالاخره روزی رسید كه پسر بچه دیگر عصبانی نمیشد. او این مسئله را به پدرش گفت… و پدرنیز پیشنهاد داد هر باركه می تواند عصبانیتش را كنترل كند،یكی از میخ ها را از دیوار درآورد.
روزها گذشت و پسربچه بالاخره توانست به پدرش بگوید كه تمام میخها را ازدیوار بیرون آورده است.
پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار دیوار برد و گفت :
●پسرم ! تو كار خوبی انجام دادی و توانستی بر خشم خود پیروز شوی .
اما به سوراخهای دیوار نگاه كن. دیوار دیگر مثل گذشتهاش نمیشود.
وقتی تو در هنگام عصبانیت حرفهایی میزنی ، آن حرفها هم چنین آثاری به جای میگذارند.
تو میتوانی چاقویی در دل انسانی
فرو كنی و آن را بیرون آوری. اما هزاران بار عذر خواهی هم فایده ندارد؛ آن زخم سر جایش است.
زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است…
☆☆پس مراقب باشم
آخرین نظرات