*******************
هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی قصر خود روانه شد. در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا می داد
پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت: مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری ، هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن
پیرمرد خنده ای کرد و گفت : اعلی حضرت ! این گونه هم که فکر می کنی فرمان در دست تو نیست به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟
پادشاه : پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است
پیرمرد : می دانی آن مرد ، اولادش از من افزون تر است ولی فقرش از من بیشتر ؟
پادشاه : باور ندارم ، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد.
پیرمرد : اعلی حضرت ! آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.
بارسنگین هیزم ، با صدای خنده ی کودکان آن مرد ، چون کاه بر من سبک می شود.
آنچه به من فرمان می راند خنده کودکان است و آنچه تو فرمان می رانی گریه کودکان است
آخرین نظرات