*************
خیاطی، کوزه ای عسل در دکانش داشت.
یک روز که می خواست دنبال کاری برود به شاگردش گفت این کوزه پر از زهر است، مواظب باش به آن دست نزنی.
شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد.
استادش رفت.
شاگرد هم پیراهن یک مشتری را برداشت، به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت.
برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.
ساعتی بعد خیاط بازگشت و با دیدن آن منظره، با حیرت از شاگردش پرسید چرا خوابیده ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد تو که رفتی، من سرگرم کار بودم که دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت.
وقتی متوجه شدم، از ترس تو، زهری که در کوزه بود را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم
آخرین نظرات