************
روزی یک کشتی در ساحل لنگر انداخت، بار کشتی بشکههایی از عسل بود
پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت: از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی
تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت ..
سپس #تاجر به دستیارش سپرد که آدرس آن پیرزن را پیدا کند و برایش یک #بشکه_عسل ببرد. آن مرد #تعجب کرد و گفت از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او میدهی ؟
تاجر جواب داد: ای جوان او به اندازه خودش درخواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم … ✅
پروردگارا …
کاسه های #حوائج ما کوچک و کم عُمقند، خودت به اندازه ی #سخاوتت بر من و دوستانم #عطا کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم
#آرزوهایتان را به دستان #خدا بسپارید
آخرین نظرات