*************
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت …
چشمشان به يک کفش کهنه افتاد؛
شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است
که در اين باغ کار ميکند .
بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم
و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم …!
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛
بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين!
مقدارى پول درون آن قرار بده …
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد
و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد
و بعد از وارسى ، پول ها را ديد.
با گريه فرياد زد : خدايا شکرت !
خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى ..
ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم
و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم
و همينطور اشک ميريخت …
استاد به شاگردش گفت:
” هميشه سعى کن براى خوشحاليت؛
ببخشى نه بستانی
آخرین نظرات