***************************
طرف با يك موتور گازي آمد جلوي در مسجد. سلام كرد. جوابش را با بياعتنايي دادم. دستانش روغني بود و سياه. خواست موتور را همان جلو ببندد به يك ستون، نگذاشتم.
گفتم: اينجا نميشه ببندي عمو. با نگراني ساعتم را نگاه كردم. دوباره خيره شدم به سر كوچه. سه، چهار دقيقه گذشت و باز هم خبري نشد. پيش خودم گفتم:
مردم رو ديگه بيشتر از اين نميشه نگه داشت؛ خوبه برم به مسئول پايگاه بگم تا يك فكري بكنيم. يك دفعه ديدم بلندگوي مسجد روشن شد و جمعيت صلوات فرستادند! مجري گفت: نمازگزاران عزيز در خدمت فرمانده بزرگ جنگ حاج عبدالحسين برونسي هستيم كه به خاطر خرابي موتورشان كمي با تأخير رسيدهاند.
شهید_عبدالحسین_برونسی
آخرین نظرات