************
آورده اند که : يعقوب ليس صفارى شبی هر چه کرد خوابش نبرد .
غلامان را گفت : حکما به کسی ظلم شده است او را بیابید! ، پس از کمی جستجو غلامان باز گشتند و گفتند :
سلطان به سلامت باشد داد خواهی نیافتیم ، اما سلطان را دوباره خواب به چشم نیامد . خود برخاست و با جامه مبدل بیرون شد …
در پشت قصر و در کنار حرمسرا ناله ای شنید که خدایا محمود اینک با ندیمان خود در حرمسرا نشسته و نزدیکی قصرش اینچنین ستم می شود!؟
سلطان گفت : چه می گویی؟ اینک من يعقوبم و از پی تو آمده ام ، بگو قصه چیست؟
آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمی دانم شب ها به خانه من می آید و به زور زن مرا مورد آزار و اذیت خود قرار می دهد!
سلطان گفت : اکنون کجاست؟
جواب داد : شاید رفته باشد
شاه گفت : هر وقت آمد مرا خبر کن و او را به پاسبان قصر معرفی کرد و گفت :
هر زمان این مرد مرا خواست به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم .
شب بعد باز همان سرهنگ به خانه آن مرد بینوا رفت ، مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت ، سلطان يعقوب با شمشیر برهنه به راه افتاد ،
در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید دستور داد چراغ را خاموش
نگاه دارید .
آنگاه آن ظالم را با شمشیر کشت .
پس از آن دستور داد تا چراغ بیفروزند و در صورت کشته نگریست . پس دردم سر به سجده نهاد!؟
آنگاه صاحبخانه را گفت : قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام ، عرض کرد :
سلطانی چون تو چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کرد؟
سلطان گفت : هر چه هست بیاور ، مرد تکه ای نان آورد و سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید .
يعقوب گفت : آن شب که از قصه تو آگاه شدم با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من کسی جرات این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم!
، گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری مانع اجرای عدالت نشود ، چراغ که روشن شد نگاه کردم دیدم بیگانه است سجده شکر گذاشتم ،
اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در ملک خود اطلاع یافتم با پروردگار خود عهد بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم ،
اکنون از آن ساعت تا حال چیزی نخورده ام…!
آخرین نظرات