حكايت
آورده اند که : مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد ،کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند
سنگ زیبایی درون چشمه دید
آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد . در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود
کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد . مرد گرسنه هنگام خوردن نان ، چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد
نگاهی به زاهد کرد و گفت :
آیا آن سنگ را به من می دهی ؟
زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد . مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید او می دانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند ، بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد
چند روز بعد ، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت : من بسیار فکر کردم ، تو با این که می دانستی این سنگ چه قدر ارزش دارد ، خیلی راحت آن را به من هدیه کردی .
بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت : من این سنگ را به تو برمی گردانم ولی در عوض چیز گران بهاتری از تو می خواهم
به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم ؟
آخرین نظرات