**************
چمدونش رو بسته بودیم ، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود . کلا یک #ساک داشت ، کمی نون روغنی ، آبنبات ، کشمش و ..
گفت #مادر جون ، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم ، #نمیشه بمونم ، دلم واسه #نوه هام تنگ میشه . گفتم مادر من دیر میشه ، چادرتون هم آماده ست ، منتظرن
گفت کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون ، آدم #دق میکنه ها ، من که اینجا به کسی کاری ندارم اصلا دیگه حرفی نمیزنم . خوبه؟ حالا میشه بمونم؟
گفتم: آخه مادر من ، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی . گفت مادر جون ، این چیزی که اسمش سخته من گرفتم ، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو #فراموش کردی پسرم؟ #خجالت کشیدم …!
حقیقت داشت ، همه کودکی و جوونیم و تمام #عشق و مهری را که نثارم کرده بود ، فراموش کرده بودم . زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمیریم
تَوانِ #نگاه کردن به #خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم ، ساکش رو باز کردم
نون روغنی و همه چیزهای #شیرین دوباره تو خونه بودند!
#آبنبات رو برداشت گفت بخور #مادر_جون ، خسته شدی هی بستی و باز کردی . دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم مادر جون ببخش ، فراموش کن
اشکش رو با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت چی رو #ببخشم_مادر ، من که چیزی یادم نمی یاد ، شاید فراموش میکنم ! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟ زیر لب می گفت گاهی چه نعمت بزرگیه این #آلزایمر
آخرین نظرات